بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

برای پسرم بردیا

بردیا در پایان 15 ماهگی

                                          عسل مامان عشق مامان ماهگیت هم تموم شد ماشالا پسرم خیلی می فهمی و هر چیزی رو که بهت می گم برام میاری یا با دستت نشون می دی کم کم داری بزرگ می شی عاشق نارنگی هستی و هر چیزی که بخوای تند تند می گی نانینی = نارنگی وای قربون اون زبون شیرینت برم من دیشب داشتم لاک می زدم بیچارم کردی و آخر سر مجبور شدم برات بزنم همش پای کوچولوتو میاوردی بالا و می گفتی عه عه عه یعنی برام لاک بزم خودتم می گی یا...
28 آذر 1391

بردیا بزرگترین آرزوی من

چند کلمه مادری و پسری ............ ای بزرگترین آرزوی من ای زیباترین هدیه خدا   ای با شکوه ترین معجزات ای ماندگار ترین خاطره ای عاشق ترین عاشق ها ای روح من ای جسم من ای خون من ای تمام تلاش من ای جوانی من ای عمر من همه از آن تو همه برای تو و فقط و فقط چند لحظه در آغوش کشیدن تو برای من   دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم ای گرمای وجودم ای آرامشم                  ای زندگیم           ...
23 آذر 1391

بردیا عسلی چندتا کلمه می گه

پسر خوشگل و نازم چندتا کلمه حرف می زنی به غیر از مامان و بابا و د د و آبه می گی - چایی لاک نارنگی سگ دایی الو قند - الهی مامان فربونت بره که ماشالا به این هوشت کلمه های دیگه رو هم که بهت می گم شاید نتونی بگی و صداشو در میاری نمی دونی چقدر خواستنی هستی هر کسی که 1روز نبینتت دیونه می شه اگه برم خونه مامان مینو ، مامان طاطا صداش در میاد اگه بریم خونه مامات طاطا صدای مامان مینو و بقیه در میاد وای نمی دونم چی کار کنم یا هر روز این ور و اون وریم یا میان خونمون مامان بابایی که چون نزدیکتره بهمون تقربا یه روز در میون میاد گ اهی وقتها هم با عمه نیکات میاد و با کلی خوراکی تینا که تقریبا هرروز باید ببینتت مامان مینو و خاله هام تقریبا چند روز یکبار هم...
23 آذر 1391

کارهای جدید در 15 ماهگی

پسر خوشگل و نازم از شیطونیات بگم که نگو از هوشت بگم که نگو از مهربونیات بگم که نگو ...... هر لحظه که چشمم رو این ور می کنم شما رفتی بالای مبل یا صندلی یا وسایل هات نمی دونی چه بلایی شدی تازه وقتی میام سمت فرار می کنی (البته در دستشویی هم باز باشه رفتی اونجا ) دیشب هم تو دستشویی خوردی زمین منم اینقدر گریه کردم بابایی هم دلداریم می داد می گفت باید مواظب باشی بردیا چوچولووووو خیلی زرنگ وبلاست.                                      ...
8 آذر 1391

عاشورا و تاسوعا 1391

بردیا گل پسرم محرم امسال هم گذشت من و شما رفتیم خونه خاله مهتاب چون همه اونجا بودن مثه سالهای پیش با این تفاوت که شما 1سال بزرگتر شدی عاشورا و تاسوعای پارسال شما 3 ماهت بود و هنوز ریفلاکس داشتی و من هم برای سلامتیت نذر داشتم و امسال ادا کردم. بردیا شیطون تر از هر روز پسرم ماشالا خیلی شیطون شدی و مامانی دیگه کم میاره اینقدر از صبح دنبال شما راه می ره قربونت برم خیلی باهوشی و کارهات همه جلوتر از سنت پیش می ره کلاغ پر می کنی من و صدا می کنی میگم وسایلت رو جمع کن می بری میزاری تو اتاقت وای دلم می خواد بخورمت نمی دونی اطرافیانت چیکار می کنن برات هم به خاطر جنابعالی زیاد مهمونی دعوت می شیم هم مهمون زیاد میاد خونمون قربونت برم ...
6 آذر 1391
1